خاک

ebrambegoo-27

دانلود این قسمت

خاک

عنوانی بر هذیان و خاک؛ اشتداد تب‌های کرونایی در شبهای عاشورایی

یه شب با ابرام نشسته بودیم پای آتیش امراض چینی، سرفه می‌کردیم و گرم صحبت هذیون می‌گفتیم. وسط‌هاش گفتم “ببین ابرام این‌ها که داریم می‌گیم حرف حساب نیست‌ها، داریم خلط مبحث می‌کنیم رسمن.” گفت “خلط مبحث نیست، همه چیز به همه چیز ربط داره رفیق.” گفتم “آخه همه چی چه ربطی به چی داره ابرام؟!” گفت “یعنی تو هیچ ربطی بین ویروس و چین و طالب و مسئول انقلابی و سرمایه‌داری نمی‌بینی؟… یا بین مردم خسته و سد تحریم و یأجوج و مأجوج؟” گفتم “نه!” گفت “هیچ مناسبتی بین یزید و جهل و شرارت و بی‌آبی و فحش خاک بر سری، بین چه‌می‌دونم، وزیر پیشنهادی و رئیس جمهور سابق و غنی و فقیر، ربطی میون سانفرانسیسکو و آدم نتون نمی‌بینی؟!” گفتم “خب ربطش رو بگو ما هم بدونیم!” گفت “خاک.” گفتم “درست صحبت کن؛ خاک تو سر خودت!” گفت “نه! ربطش رو گفتم؛ خاک.”

“خاک قصه‌ی غریبی داره! به خاطرش آدم می‌کشن. مگه دیگه بالاتر و پایان‌تر از مرگ هم داریم؟”

گفتم “خب!” گفت “ببین؛ وقتی تفکر کفر می‌گفت قوی‌ترها منشاء تغییرن، وقتی نجسی‌ها می‌گفتن دنیا داره گشاد می‌شه، بریم فضا یه تیکه زمین پیدا کنیم تا دورتر نرفته، وقتی جواب سؤال‌های دینی ما توی دامن شرک پیدا می‌شد، ما داشتیم اتوبوس‌ها رو زنونه مردونه می‌کردیم. واسه چی؟ واسه دوزار خاک که توش حکومت کنیم. همین الان یکی از ماچین داره مریضی و جنس آشغال تو دنیا پخش می‌کنه که چی؟ روی زمین شاهی کنه. یه عده دیگه دارن آدم می‌کشن که امارت اسلامی به پا کنن، میخ دین‌شون رو بکوبن تو خاک. ما هم می‌ریم سانفرانسیسکو که توله‌هامون رو نگهبان ملک و املاک‌مون کنیم.

همه چیز به همه چیز ربط داره رفیق. ما تو حرف‌هامون از این شاخه به اون شاخه زیاد می‌پریم، اما یادت رفته که شاخه‌ها همه‌شون چسبیده به یه درختن؟! یادت رفته که ریشه‌های این درخت کجا پیچ و تاب خورده‌ن؟ توی خاک.” گفت “گرفتی مطلب رو، یا باز هم سند کنم برات؟” گفتم “گرفتم ابرام… به‌والله اگه نبودی تنها بودم. دمت گرم که هستی. خاک تو کجاست؟” خندید و گفت “اگه نبودم تنها بودی؟!… تنهایی یعنی یه هیچ چگال در کوله‌بار عمر. من اون هیچه‌ام. هیچ خاک نمی‌خواد! به همین برکت.”

ایضاح

  • سانفرانسیسکو: یا “سانفرانسیسکو بردن” تکیه کلام یکی از شخصیت‌های رمان “دایی‌جان ناپلئون” اثر ایرج پزشک‌زاد است. در این رمان شخصیت اصلی “سعید” که راوی داستان است دل به دختر دایی‌اش بسته و از اسدالله میرزا (شخصیتی در داستان که عاشقی شکست‌خورده و مجرب است) کمک می‌طلبد، و توصیه می‌شنود که لیلی را به سفر سانفرانسیسکو ببرد تا برای همیشه از آن او شود. در فرهنگ عرفی و رسومم سنتی و مذهبی ما اشاره به آن دارد که اگر مردی با دختر باکره‌ای همبستر شود، باید با او ازدواج کند. خواندن این رمان خالی از لطف نیست.

  • موزیک متن این قسمت آهنگ ترانه‌ای‌ست با نام Seninle Olmak Var Ya با اجرای Aytaç Doğan.