یه روز به هوای فراغت از کفش کهنه و پاره رفتم بازار، کفشی که به پام بخوره پیدا نکردم. همینجوری ویلون بودم که صلات کشیدن وقت خداست. دستنماز تازه کردم کمر شکوندم دوزار ادای بندهها رو درآوردم… اومدم که برم پی کفش، از بالای منبر یکی گفت: “چنانکه در تذکرهی کاتبان آمده که نوادگان آدم انگاریده بودند دنیا پایان ندارد و چاروق و گرزن کسوت دنیا پارگی و اقاله نمیشناسد! با منزل به منزل شدن هر نفسی اموری از عالم ختم به خیر شد و اموری به شر. پس هم آن بود که میپنداشتند و هم آن که غافل بودند. و مثقال ذرهی گمان نبردند که دنیا این است و بیش از این.”
وایستادم، گفتم “ای شیخ؛ تو هم ماهیِ همین آبی! منبری که نشستهی دریا نیست!”
از منبر اومد پایین سمتم و گفت “ما و این دم نیز، تاریخ آیندهگان و روندهگان خواهیم بود. یکی ماهی و یکی قلوهسنگ است. این میلغزد و آن میساید. میسایاند… مهر و تطاول رودخانه جاری و ابدیست تا روزی که هیچ نباشد. و هر حالت متصوری از بودن به جوهر خویش بازگردد. به آغاز جهازی که دمل گیتی را برانگیخت در دامان هیچ. در تهی؛ با امر کوچ از آغاز، تا ناکجا”. زد روی شونهم و گفت “پس، یکی آب بودن.”
گفتم “حالا چیکار کنیم که آب بشیم. از اول به ما گفتهن از خاکی، به خاک هم برمیگردی!
گفت “در ساحت اقتدار، شش روز یعنی «گفتم شو؛ و شد. گفتم باش؛ و باشید. گفتم از منی و به من بازمیگردی؛ گفت این است، و بیش از این. کرور کرور در شش کرور از شش روز که اقتدار آرام گرفته بود میگذشت و ماده جان میگرفت. و خاک مخدوم خویش میشد و خویش حاکم جان، و جان مطاع دنیا. حالا چه باید کرد؟ صبر و بیش از این.”
گفتم “خوب حرف میزنیها؛ دوست داشتم بیشتر بمونم اما وقتم سرآمده است یا شیخ. کفشگری، پینهدوزی چیزی سراغ نداری؟”
گفت “پایان هر چیزی مرگ است، و مرگ پایان هر چیز. مگر از جرم خاکی برآمده به دیروز اولین روز از شش روز مراجعه کند. اقتدار نشسته باشد، و تجلیاش که تو باشی به خانه باز گشته باشد. به اینی که هستی، و بیش از این. میدانم که نمیدانی. تو در درک نحو آیات ماندهای؛ فیالحال دم را غنیمت شمر و با عیش بیامیز که لذت دنیا چیزی جز برهنگی نیست.” گفت “از همان دری که آمدهای برگرد، روزیدهات آنجا بساط کرده.”
سرش رو خم کرد، دستش رو گذاشت روی سینهش و خندید و رفت. مشوش، از مسجد زدم بیرون، توی صحنش یه سیگار روشن کردم و رفتم تو فکر. سیگار که تموم شد اومدم برم، دیدم ابرام دم مسجد بساط کرده کفش میفروشه… پا زدم؛ همهی کفشهاش به پام میخورد. به همین برکت.
ایضاح
- “و در حقیقت آسمانها و زمین و آنچه را که میان آن دو است در شش هنگام آفریدیم و احساس ماندگى نکردیم.” (قرآن: سوره “ق”، آیه 38)
- خودگوییهای مینیمال من و ابرام رو در صفحهی اینستاگرام (اینجا) و قصههام با ابرام رو به صورت فایلهای صوتی (پادکست) در صفحهی اصلی (اینجا)، کانال تلگرام (اینجا) و اپلیکیشنهای پادگیر میتونین گوش کنین.
- موزیک متن این قسمت با نام “بهار” از آلبوم “لاله زار” با اجرای جاوید افسری راد است.