یه روز با ابرام لباسقشنگهامون رو پوشیدیم، زلفهامون رو پریشون قبرستونِ پاییز کردیم، من با ملال، ابرام لنگون لنگون، یه دسته گل گرفتیم دستمون، رفتیم آبی بزنیم به سنگها و فاتحهای بخونیمـ حلالیتی بطلبیم، بلکه هم گریهای کنیم و برگردیم… تازه رسیده بودیم که خوردیم به جماعتی که یه میت تازه نفسی رو آورده بودن دفن کنن. ابرام وایستاد نگاه کردن و، یه نخ سیگار روشن کرد. گفتم باز هم سیگار رو شروع کردهی ابرام؟ گفت اِی. گفتم واسه تریپ احمقانهت که فاز غم گرفتهی و اینها، یا واسه دردهای ابلهانهت از چیزی که تو این جماعت میبینی و اینها؟! گفت هیچ کدوم! گفت آدم بعضیوقتها دوست داره خودش رو بکشه اما جسارتش رو نداره و اینها!
گلها رو دادم دستش و یه نخ هم من آتیش کردم. خم شد گلها رو گذاشت لای دو تا سنگ و گفت هر چی گل بیاریم و گل بیارن، مردهها که دیگه زنده نمیشن! امروز بایست یه کاری واسه هم بکنیم، نه بعد از رفتنها! گفتم ادا درنیار بابا! تو هر کاری میتونی واسه آدمها میکنی! هم دنیا رو داری هم آخرت رو! گفت وقتی هیچ کاری از دستم برنمیآد واسه آدمها بکنم، سیگار میکشم.
گفتم چرا بیخیال آدمها نمیشی ابرام! اونی که چاقو رو ده سانت میکنه توی شکمت، اگه هشت سانت بکشه بیرون در حقت لطفی نکرده! آدمها همهشون اینجوریان! از این قبرستون هم بریم بیرون؛ دنیا قبرستونمونه! چه فرقی میکنه آدمها زنده چالمون کنن، یا مرده؟! گفت دلم میخواد یه سیگار هم واسه تو روشن کنم! یه سیگار هم واسه من روشن کرد.
ایضاح
- خودگوییهای مینیمال من و ابرام رو در صفحهی اینستاگرام (اینجا) و قصههام با ابرام رو به صورت فایلهای صوتی (پادکست) در صفحهی اصلی (اینجا)، کانال تلگرام (اینجا) و اپلیکیشنهای پادگیر میتونین گوش کنین.
- موزیک متن این قسمت با نام “سوت پایان” اثر “کارن همایونفر” است.